آرياآريا، تا این لحظه: 15 سال و 7 ماه و 16 روز سن داره

گل پسر ماماني

شب يلدا

 يلدا واژه اي سرياني است و به معناي ولادت است ، ولادت خورشيد (مهر و ميترا) و ولادت مهر شكست ناپذير.    شب يلدا هميشه جاونداني است                زمستان را بهار زندگاني است     شب يلدا شب فر وكيان است                 نشان از سنت ايرانيان است            شب يلدا از راه آمد دوباره                   بگير اي دوست !...
30 آذر 1390

دل نگراني

عزيزم چند وقتي هست كه خيلي نگرانتم نگرانه حالَت هات، شبا كابوس مي بيني و تا صبح هذيون مي گي كه اين خيلي باعث نگرانيه ماماني شده و سخت پيگيرم براي حل اين مشكل كه چرا شبا توي خواب دچاره همچين حالت هايي مي شي و دومين نگرانيه مامان اينه كه دوباره چند وقتيه كه خود به خود خون دماغ مي شي چند وقت پيش اين اتفاق برات افتاد كه كلي آزمايش ازت گرفتن آخرشم به هيچ نتيجه اي نرسيدن و گفتن هيچ چيزي نشون نمي ده نمي دونم چرا دوباره داري خون دماغ مي شي ديگه واقعا" واقعا"‌دارم كم مي يارم بابايي هم طفلي خيلي ناراحته ولي باز مامانو دلداري مي ده كه نگران نباش چيزي نيست ولي من نگراني رو توي چشاش مي بينم.  آخه نمي دوني وقتي خون دماغ مي شي و خودت مي ت...
29 آذر 1390

آريا و سرما خوردگي

  سلام عشق ماماني، بميرم برات كه باز سرماي سختي خوردي حسابي مريضي و كلي هم داري دارو مي خوري بامزه اينكه تا يكم سرفه مي كني زودي خودت مي گي (مامان من مليضم برام شرفَت بيار بخورم) اين چند روزه هم همش سوپ و غذاهاي آب پز برات پختم من جاي تو خسته شدم چه برسه به تو ولي چه كنم كه هنوزم خوب نشدي و كلي سرفه مي كني و صدات گرفته الهي مامان قربونت برم حاضر بودم من مريض بشم ولي تو نه.   پنج شنبه از صبح خونه رو تميز كرده بودم كلي هم تو مثلا" كمكم كرده بودي عصري بابايي كه اومد خونه حواسش نبود با كفش اومد روي سراميكا كه يكم از خاكاي كفشش ريخت روي سراميك منم با كلي ناراحتي و غر زدن كه چرا با كفش اومدي ت...
26 آذر 1390

تولد ماهاني دوست خوبمون (با دوروز تاخير)

تولدت مبارک     چه لطيف است حس آغازي دوباره ... چه زيباست رسيدن دوباره به روز زيباي آغاز نفس كشيدن ... و چه اندازه عجيب است ... روز ابتداي بودن ... وچه اندازه شيرين است امروز ... روز ميلاد تو ... روز تو ... روزي كه آمدي ... دست دست حالا همه با هم حالا نوبت فوت کردن شمعِ   عزيزم 120 سال زنده باشي و پدر و مادر خوبت هميشه شاهد موفقيت و خوشبختيت باشن (اميدوارم ماماني اين تاخير دوروزه مارو نديد بگيره ) دوستتون داريم آريا...
26 آذر 1390

محرم 1390

سلام به جيگر مامان، عزيزم يكسال ديگه هم از محرم گذشت و ماماني زنده بودم و تونستم نذرم و ادا كنم و لباس سقايي به تنت بپوشونم نمي دونم سال ديگه زنده باشم يا نه ولي اميدوارم كه سقاي كربلا هميشه پشت و پناهت باشه عزيز دلم. وقتي مي خواستم لباستو تنت كنم اولش نمي زاشتي چفيتو سرت كنم با گريه مي گفتي (مَدِه من دوختَرَم اين براي دوختَراست) كه باكلي توضيح و كلك راضي شدي بزاري ببندم سرت هر آشنايي هم مي ديدت نمي دونم با خودشون فكر مي كردن كه دارن باهات شوخي مي كنن زود بهت مي گفتن مگه تو دختري روسري سر كردي كه ما بايد پشت سرت كلي ابرو بالا مينداختيم كه اين حرفو نزنين تو هم زود اخم مي كردي مي گفتي (مامان ديدي دوفتَم من دوختَر نيستم ) دوبار...
19 آذر 1390

يك روز خاطره انگيز با آرمان و آريا در سرزمين عجايب

عزيزم چند وقتي بود كه مي خواستيم با يكي از دوستاي خوبمون توي سايت قرار بزاريم تا از نزديك همديگه رو ببينيم و دوستيمونو مستحكم تر كنيم اما نمي دونم چرا نمي شد تا اينكه پنج شنبه اين طلسم شكسته شدو با هماهنگي قبلي قرار شد با همديگه بريم قلعه سحر آميز كه ما با خاله جون (مامان آرمان گل)جلوي مترو ارم قرار گذاشتيم آخه مي دوني ما قرار بود از كرج بيايم براي همين خاله جون محبت كردنو گفتن جلوي مترو مياين دنبالمون وقتي رسيديم هيچكدوم نتونستيم همديگه رو پيدا كنيم براي همين قرار دوممونو جلوي باغ وحش ارم گذاشتيم تو همش مي گفتي (مامان كي ايخواد بياد اوستم) وقتي از دور ماشين خاله نمايان شد تو خيلي خوشحال شدي همش مي گفتي (آخ جون ماشينه قرمز) درصورتيكه م...
12 آذر 1390

مهربونياتو دوست دارم

  ديروز عزيزم ماماني به طرز وحشتناكي سر درد داشتم (ميگرنم گرفته بود) وقتي رفتيم خونه من از سر درد دراز كشيدم الهي برات بميرم كه اومده بودي كنار من خيلي مظلومانه نشسته بودي ولي ماماني دوست داشتم بلند بشم ولي واقعا"‌نمي تونستم تا اينكه ديدم رفتي بالشته خودتو آوردي كنارم نشستي بالشتو گذاشتي روي پات خيلي آروم گفتي (مامان بيا رو آپم بِگاب نازت تونم سرت اوب شه= روي پام بخواب) اينقدر ذوق كردم از مهربونيت سرم و گذاشتم روي پات همچين خوشگل با دستاي كوچولوت نازم مي كردي مي گفتي (نازي نازي سره مامانم اوب شي) ديگه قند توي دلم آب شد نمي دونم معجزه عشق تو بود كه ديگه سردردمو حس نمي كردم و يادم رفت كه چند دقيقه پيش نزديك بود از سر درد...
9 آذر 1390

مسابقه ني ني و محرم

در کربلا حسین را یاری کرد با دست بریده هم علمداری کرد لب تشنه ولی به یاد لب های حسین از آب گذشت و آبروداری کرد خدايا اين سقا كوچولوي مارو در پناه خودت نگه دار آمـــــــيـــــــــــــــــن ...
6 آذر 1390

پس انداز

  سلام عشق مامان خوبي نفسم ديروز بابايي برات يه قلك بزرگ خريده بود كه پس انداز كردنو بهت ياد بديم تو هم اينقدر خوش حال شده بودي كه نگو از انداختن پول توي قلك خيلي خوشت اومده بود همش مي گفتي (مامان اول بده اِندازم اوللَكَم) اينقدر هم اين پس انداز كردنو خوب ياد گرفتي كه همون ديشب نزديك چهل پنجاه تومان پول پس انداز كردي ديگه ول كن هم نبودي ديگه مجبور شديم بگيم كه پولامون تموم شده مي گفتي (خوب من گوناه دارم مي خوام اولامو فَسَنداز كنم) قرار گذاشتيم كه فردا دوباره هم بابايي هم ماماني بريم سركار پول بياريم بديم تو شيطونك تا پس انداز كني.  ديروز از مهد كه اومديم خونه تو خيلي كسل بودي ساعت هفت گرفتي خوابي...
2 آذر 1390
1